عجیب و غریب

امروز چقدر دلم گرفته

احساس می کنم هیچکس به خواسته های من اهمیت نمیده حتی نفسی، حتما از خودتون می پرسین نفسی کیه

اینکه پرسیدن نداره نفسی همسرمه دیگه از زمانی که عقد کردیم از شدت علاقه ای که بهش دارم همیشه صداش می زنم"نفسی"

داشتم می گفتم...حتی نفسی هم فقط به کارای خودش اهمیت میده... چند هفته ست قراره بریم یه چیزی بخریم همش امروز و فردا می کنه می دونم که طفلک سرش خیلی شلوغه اما آخه بابا منم آدمم دیگه...اومدم تو شهر غریب که چی کار کنم؟؟ اومدم زندگی کنم نه اینکه همیشه تو خونه تنها باشم و همش به در و دیوار زل بزنم

چند روز پیش یه خبر خیلی بد شنیدم یکی از پسرهای فامیل شوهرم که بنده خدا جوون هم بوده خودکشی کرده

خدا نصیب نکنه وقتی شنیدم مات موندم.. خودشو دار زده و حالا پدر و مادر بیچارش.....

نمیدونم آدم چقدر می تونه به ناامیدی برسه که دست به چنین کاری بزنه...خدایا کاری کن که هیچوقت از هیچکس به خصوص از شما ناامید نشیم...

javahermarket

امروز روز خیلی آرومی بودنه خبری از دعوا بود نه خبری از صداهای گوش خراش...

نه استرسی نه ترسی... تو اینجور شرایط تنها بودن رو می پسندم بدون مزاحم.. گاهی غریب بودن بهتر از مزاحم داشتنه... مردم خودشون کاری می کنن که آدم این احساس رو بهشون داشته باشه.. اینکه تقصیر من نیست خب این کارارو نکن...

مزاحمت که شاخ و دم نداره  فقط انواع و اقسام داره ما هم گرفتار یکی از انواعش هستیم..

javahermarket

غربت خیلی سخته...نمی دونم تا حالا حس غربت رو داشتین یا نه؟ امیدوارم هیچوقت این احساس رو نداشته باشین

حس غربت وقتی به سراغ آدم میاد که خیال می کنیم تنها هستیم ...بله ..تنهایی این احساس رو بوجود میاره..الزاما نیازی نیست که واقعا کسی دور و برتون نباشه حتی با وجود افراد نزدیک خانواده هم ما می تونیم این احساس رو داشته باشیم

اولین بار وقتی غربت رو احساس کردم که دانشگاه در شهرستانی دیگه قبول شدم اون زمان فقط فکر می کردم که چقدر دوری سخته

همیشه از تنهایی ترسیدم..

همیشه در داخل پیله ی تنهاام زندگی می کردم .. مدتی به نوشتن مشغول شدم... خاطره می نوشتم رمان می نوشتم اما به مرور زمان ذوق این کار رو از دست دادم و حالا که به گذشته فکر می کنم من اون چیزی نیستم که واقعا می خواستم باشم چی شد که به اینجا رسیدم؟ نمی دونم... گاهی یک اشتباه هر چند کوچیک می تونه مسیر زندگی رو به کل تغییر بده

مسیر زندگی من به خاطر یک اشتباه که از سر جهل و نادونی و به زبان خودمونی تر به خاطر بود نفهمی تغییر کرد هرچند که خوشبختانه به مسیر بدی کشیده نشدم و ازش راضیم چون احساس می کنم که خدا منو بخشیده..

و اما این وبلاگ... چیز خاصی نیست فقط مثل یه دفتر خاطراته برام... دوست دارم خاطرات زندگی متاهلیم رو اینجا بنویسم

زندگی ام تو شهر غربت و به دور از خانواده ام..

 

به امید ظهور آقا امام زمان(عج)

 

javahermarket